داستان سوم : اشتباه فرشتگان
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :
جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
گردآوری :پایگاه اینترنتی تکناز
داستان اول : هوشمندانه سوال کنید
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:
«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد:
«جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن »هستم، سیگار بکشم
»کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
»ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم »؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !
داستان دوم : مادر …..(نمیدونم اسم این داستان رو چی بذارم)
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی
فقط خواستم بگویم تولدت مبارک .
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد
صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن
با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . . .
داستان سوم : اشتباه فرشتگان
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :
جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و…
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
گردآوری :پایگاه اینترنتی تکناز
مرد
اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی
اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس
بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت
و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را
مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا
چه میشود که در این سنّ و سال با این سرعت میرانم؟ باشد که بایستم تا او
بیاید و بدانم چه میخواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر
ایستاد تا پلیس برسد.
اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش
توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده
دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات
چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه
شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی
سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی
قانعکننده داشته باشی که چرا به این سرعت میراندی، میگذارم بروی."
مرد
میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "میدونی، جناب سروان؛ سالها قبل زن
من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر
کردم داری اونو برمیگردونی"!
افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت
http://www.bitrin.com